خبرگزاری فارس؛ گروه جامعه: خب! دقیق دقیق بخواهم بگویم الان ۱۸سال است که همای سعادت از روی شانه من پرواز کرده و رفته به آشیانه ابدی اش؛ پدرم را می گویم. همان مرد بلندقامتی که یک عمر سعی کرد، رقت قلبش را پشت بم و مردانه بودن صدایش، جذبه نگاهش و صلابت کلامش پنهان کند. اما نتوانست، یعنی نشد که بتواند.
ماپدر یا بابا صدایش نمی کردیم، به رسم آذری ها، «آقا» صدایش می زدیم. چروک های روی صورت و دست آقا، خستگی نگاهش بعد از یک روز کار سخت و مردمک چشمانش که توی پیاله نگاهش دو، دو می زد تا مطمئن شود، حالمان خوب است، نمی گذاشت. پرده ابهت چهره و رفتارش را کنار می زد و قلب پروانه ای مردی جاافتاده را نشانمان می داد.
مردی که سعی می کرد، جدی به نظر برسد تا مبادا فکر خام شوخی کردن با خانواده اش به سر روزگار بزند و سر به سرشان بگذارد. آقا، ابرو گره و نگاه تیز می کرد تا گردونه فلک، چرخ و فلک بازی اش نگیرد و خانواده اش را خیلی بالا و پایین نکند. حالا اما آن نگاه ها و گره های دوست داشتنی ۱۸سال است که همسایه خاک شده اند. من اما یاد گرفته ام با دلتنگی ها چه کنم؟ اگر شما هم پدر از دست داده اید شاید این چند سطر و جمله به دلتان نشست.
***
کوله پشتی یک دختر دم کنکور خیلی سنگین است. پر از دفتر و کتاب مدرسه و علاوه بر آن، کتاب ها و جزوه های کنکور. من اما بار دیگری هم توی این کوله، روی این دوش داشتم. دغدغه اینکه از مدرسه بدوم خانه قبل از آنکه آقا از چرت عصر بیدار شود، دانه دانه موهایش را از روی ملحفه سپید بالشتش بردارم و جمع کنم. مبادا چشمش به جفای روزگار بیفتد. شیمی درمانی می شد و همان تُنک موهای خاکستری اش را هم جبر داروهای قوی و خودخواه سرطان می ریخت.
***
کام تلخ نکنم، این از مدرسه تا خانه دویدن های آن روزها یک دلیل دیگر هم داشت؛ آقای من مردمدار و مهمان نوازی خاص خودش را داشت. همیشه می گفت: جایی که دعوت نشدی نرو و از جایی که دعوت شدی جا نمان. تنها جای بی دعوتی که می رفت مجلس ختم بود و مواقعی که میوه ای، شیرینی ای و هدیه ای می خرید و یک بهانه جور می کرد تا پولی توی پاکت بگذارد و به همان بهانه ببرد برای همسایه، قوم و خویش یا رفیقی که شنیده بود دستش زیر ساطور روزگار رفته و تنگ شده است.
***
هر دیدی بازدیدی دارد، طبیعی بود وقت و بی وقت خانه ما پر باشد از آن هایی که به شوق عیادت و دعا برای سلامتی آقا به خانه مان می آمدند. من بشقاب های چینی را که تا زیرچانه، قدشان بالا می آمد را ردیف می کردم برای پذیرایی از مهمان های آقا. کِیف نگاهش بهترین تستی بود که می زدم، بهترین رشته ای بود که قبول می شدم. با همان حال و نگاه نزار، وراندازم می کرد و تحسین که من تغاری از عهده پذیرایی از مهمان هایش خوب برآمده ام. نمی دانم شاید هم یواشکی، خیالی راحت می کرد از خودش که اگر روزی رفت این دختر کوچیکه خوب بلد است از عهده این دور گردون و خودش بربیاید….
عکس تزیینی
***
روزی که آقا تصمیم گرفت، پرواز کند و برود و بشود همای سعادت خانه ابدی خودش را مگر می شود فراموش کر؟! آذرماه سردی بود. سوز برفی که چند روز قبل باریده و به زمین نشسته بود، هنوز امان از هوا و زمین می برید. صورت و دست هرکسی پا از قاب در خانه بیرون می گذاشت، سرخ سرخ می شد. آقا آخرین غذایش را از دست خودم خورد، آخرین جرعه آب را هم. وقتی گفتم بگو «سلام بر حسین» توان تکلمش اشک شد، از گوشه چشمش سُر خورد و افتاد پایین. این خیس ترین سلام بر شاه تشنه لب بود که به عمر خودم دیده ام.
***
گفتم که آقا حسابی مردمدار بود؛ قدرتیِ خدا خیلی ها همان روز بی خبر از هم و بی هماهنگی با هم آمدند، عیادت مردی که ناگهان محتضر شد. آقا همیشه دعا می کرد در رخت بیماری نمیرد و عزیزمرگ شود. دو، سه هفته قبل حالش خوب شده بود. دکتر گفته بود که اثری از تومور لعنتی توی بدنش نیست. حتی موهای سرش درآمده بود. نرم، لطیف و دوست داشتنی. درست مثل موی نوزاد.
***
آن روز اما یکدفعه همین که نمازش را خواند حالش، حال کوچ شد و پرواز. همه مهمان های سرزده دور بالینش جمع شدند، قرآن خواندند. قاری قرآن هم ولایتی مان هم بود. همین که صدق الله سوره «یاسین» را خواند، آقا چشمانش را بست که بست، برای همیشه… حالا من باید با این همه جای خالی با این حجم از نبودن و نداشتن چه می کردم؟ غم عالم آوار شد در دلم، دلگیری بیشتر… یادِ جمله اش می افتادم، چشم ها که بسته شود، بال پرواز آدم باز می شود. روی عیب مردم چشم ببند. روی خودت جایی که مغرور خودت می شوی. روی گناه و خطا…
***
خب، نمی دانم چه شد که مادرم یکهو آنقدر تغییر کرد؟ بعد از آقا دیگر اصلا آن مادر همیشگی نبود. جدی تر شده بود. یک شبه ده سال پیر شد حتی دیدم که موهایش یکی در میان سپید شد. این را وقتی فهمیدم که دیدم، اصرار دارد در خانه هم روسری سر کند.
یک روز بی قراری من، مادر صدایم کرد. من را روی کنده زانو، روبه روی خودش نشاند و گفت: «ته تغاری، از امروز، من هم پدرت هستم هم مادرت.» همین که سپیدی تارهای بیرون زده از روسری اش را دیدم بو برد، سریع با هُل انگشتان و قدرت دست، عقب نشاندشان. زیر تار و پود روسری پنهانشان کرد.
***
مامان همیشه آن روزها وقتی می خواست خستگی آقا را کم کند، پیش روی خودش و خطاب به ما می گفت: مرد نور چشم خانواده است. ما می خندیدیم که این تعبیر برای زن خانه دار، زیادی شاعرانه نیست، اغراق نمی کنی مادرجان؟! این را می گفتیم محض شوخی و سربه سر مادرگذاشتن. وگرنه کم حرمت داری از او ندیده بودیم.
***
عید همان سال که بابا فوت کرد، مامان هم خانه نبود. مادر چند روز قبل از مرگ آقا رفته بود، چشم پزشک. دکتر گفته بود نمره چشمش تغییر نکرده و وضع چشمانش خوب است اما خستگی و شب بیداری نباشد، بهتر هم می شود. چند روز قبل از عید، درست فقط سه ماه بعد از آقا، دکترها تشخیص دادند جفت چشم های مامان ناگهان آب مروارید آورده و الان است که کار بدهد، دستش. باید عمل می شد، فردا نه! همین امروز. دکترها دلایل علمی می آوردند ما اما می دانستیم، نورچشم گفتن های مامان به آقا دروغ نبود، شوخی نبود نور چشم خانواده رفته بود.تا مدت ها داغ دلتنگی، قفسه سینه ام را می تراشید. تا سال ها، نزدیک آذرماه بی آنکه حواسم به تقویم باشد از همان آبان ماه تا سالگرد آقا، یک غم خزنده که خودم اسمش را گذاشته بودم سندروم «ته تغاری لوس»، آزارم می داد. یک جور غصه داری پرخفقان و اندوهی انگار تمام نشدنی. یک روز آنقدر غصه حمله کرد به من که با خودم گفتم: آقا هیچ حواست به ما هست؟ رفتی که رفتی ها! سرم را گذاشتم روی میزکار. خوابم برد و آقا که صدای اعتراض یک دختر دلبسته و بابایی را شنیده بود، آمد دلجویی. گفت: خسته نباشی دخترم، من برایت چای ریخته ام پاشو چایی ات را بخور تا سرد نشده.
***
آقا خیلی چای دوست داشت. «وقت چای» و آداب چای دم کردن و نوشیدن مخصوص به خودش را داشت. یک طایفه وقتی دلشان می خواست، چای اعلای اصل بنوشند بی اسانس، رنگ و افزودنی های بازاری، سفارش می کردند که او قدم رنجه کند و برایشان چای خشک بخرد. آمدنش به چُرت بعد از اعتراضم با استکان چای داغ، فقط یک معنا داشت؛ به همین چای قسم حواسم به شما هست، دخترجان! آقا طبع شعر نداشت ولی خوب می دانم اگر داشت و بلد بود آن لحظه می گفت: چایت را بنوش! از گندمزار من و تو مشتی کاه می ماند برای بادها… آقا همیشه باور داشت دنیا را با غصه ها و شادی هایش می گذاریم و می رویم فقط باید دست پُر برویم. این برای من یعنی آقا از همان بالا از همان پیش خدا هم خوب بلد است، غم عالم را از دل دخترش بیرون بیاورد.
عکس تزیینی
***
نمی دانم چه کسی کلمه «فقید» را اختراع کرد، اولین باری که به خودم گفتم: دیدی بالاخره این «فقید» به خانه ما هم رسید، وقتی بود که آقا چشمانش را بست که بست! دلم می خواست یک خیرنبینی بزرگ به سازنده این واژه بگویم اما چه گناهی دارد واژه، آن هم جایی که سرنوشت همه کاره عالم است؟
***
چندسال بعد، یعنی تا همین چند ماه قبل که نداشتن آقا برایم سنگین بود، قاب عکسش را برداشتم، گله و گریه که دلتنگتم آقا… نور ملایم ماه از پشت شیشه افتاده بود روی دیوار شب دیده خانه، حوالی دو و سه بامداد. یکهو نور خیره ام کرد. تابستان بود، درست! اما این نور نارنجی و گرم ماه چه حال و هوای خوبی داشت، مثل نگاه آقا دلگرم کننده بود. به قاب عکس، خیره شدم و ناگهان شاعر یک تک مصرع: دلتنگ که می شوم پدرم ماه می شود از پنجره می تابد…
***
حالا مدتی است، لطف خدا و مهر آقا، شسته و برده آن غم عمیق را انگار. هربار می خواهم شِکوه کنم از نبود پدر و روزگار بخواهد جای خالی اش را فرو کند توی چشمم و خنده های ته تغاری لوس را به تاراج ببرد، دست به دامان ارثیه آقا می شوم؛ دخترها بهترین میراث داران پدرها هستند. ارث آقا هنوز هم بلدِ کار روزگار است، مثل خودش نگاه تیز و ابرو گره می کنم برای دردها و غم های زمانه.
***
دخترها حتی وقتی پدرشان را از دست می دهند هم پشتشان به کوه «حواسِ جمع» پدرها گرم است. پدرها از آن بالا بالاها، از آن دور، دورها حواسشان به همه چیز هست، فقط باید صدایشان بزنی. این صدا زدن، بار دلتنگی را کم و کمک می کند، روز پدر حیران خلأها نماند.
***
روز پدر برای باباهایی که نیستند هم روز پدر است، نباید از آن کم گذاشت. برای این همای سعادت ها که بال زده اند و رفته اند خانه جدید و دعایشان سعادت بچه هایشان است؛ نباید و نمی توان کم گذاشت. بهترین هدیه روز پدر برایشان، فاتحه ای، قرائت چند آیه قرآن و دستگیری از محروم و زمین خورده ای آبرومند است، درست به رسم خودشان به رسم آقا؛ بی نمایش، بی تلف کردن وقت مدد دادن و بی منت.
***
همه ما پدر از دست داده ها با هم به رسم باباهای رفته، ابرو گره، نگاه تیز و سینه سپر می کنیم برای روزهای سخت تا شیرفهم شوند باید دست از سر عزیزان ما، هموطن ما، همسایه ما، رفیق زمین خورده و هم میهن زلزله زده مان بردارد، ما به رسم پدرها، راه پدرها را می رویم. ما از پدرها یاد گرفته ایم، دیر یا زود همه راهی این راهیم پس باید دست پُر برویم.
/پایان پیام